سفر شمال (نوروز 93)
سلام پسر گلم
پارسا جونم خیلی وقته که به وبلاگت نرسیدم سر بزنم عسیسم، اما حالا اومدم تا به روزش کنم...
برای عید قرار بود هفته دوم بریم شمال ویلای خاله، تاریخ 12 فروردین ساعت 5.30 راهی شدیم، سر راه پسرخاله احسانو هم برداشتیم که بریم ویلاشون، چون امسال کنکور داره مدرسه براشون اردو گذاشته بود که برن درس بخونن و طبق برنامه 8 روز مدرسه بود، خلاصه منو بابایی جلو نشستیم و پسرخاله عقب، من بالش و پتو هم برداشته بودم تا هر وقت خسته شدم برم صندلی عقب و استراحت کنم، خلاصه راهی شدیم به سمت محمودآباد، بعد از یکساعت که رفتیم سمت امامزاده هاشم ترافیک شمال شروع شد ساعت هم 7.30 شده بود گفتیم یکم ترافیکه و بعدش راه باز میشه اما چشمت روز بد نبینه هر یک ساعت یه بار 5 متر میرفتیم جلو!
کلافه شده بودیم و مامانی اینا هم همه شمال بودن، خلاصه تا آخر شب همینطور بود که دیگه خسته شده بودم از طرفی هم احسان عقب گرفته بود خوابیده بود و من روی صندلی جلو کمر و دلم و پاهام درد گرفته بود و نمیشد جابجا شم تا 7 صبح فردا همین وضعیت بود، در طول شب هم خاله اینها و مامانی هی زنگ میزدنو اس ام اس میدادن و همگی نگران بودن، منم در طول شب اینقدر معذب بودم که نشد احسانو بیدار کنم بیاد جلو بشینه و من برم عقب بخوابم روی همون صندلی جلو خوابیده بودم اما خیلی اذیت شدم و همش غصه خوردم که طفلی بچم خیلی اذیت شده نکنه چیزیش بشه نکنه اتفاقی براش بیفته، خلاصه نذر کردم محرم روز حضرت علی اصغر شیر پخش کنم که تو سالم بمونی تو این سفر و برات اتفاقی نیفته که خداروشکر نذرم جواب داد
ساعت 8 صبح دیگه ترافیک روون شد و ما کلاً از دیشب 15 کیلومتر اومده بودیم جلو، خلاصه تا ساعت 11.30 رسیدیم ویلا، توی ماشین تا برسیم از فشار و ناراحتی و خسته شدن کلی اشکام جاری شد و طاقتم طاق شده بود، وقتی هم رسیدیم ویلا تا با مامان اینا سلام علیک کردیم زدم زیر گریه
مامان اینا هم خیلی غصه خورده بودن تا صبح هی دعا و نماز که نکنه من توی راه تورو به دنیا بیارم خلاصه به خیر گذشت و ما 18 ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم!
اما چندروزی که شمال بودیم خیلی خوش گذشت و روز 14 هم ساعت 7 صبح راهی شدیم و برگشتیم و توی راه برف و کولاک و باروون بود و ساعت 1.30 رسیدیم خونه مامان اینا...